پس کوچه شب و چراغ یک باغ
رازها زیر زمین ؛ خفته اند زار و خموش
و چه مهتاب سفیدی که ز ترس
شده بی رنگ و مریض
سالها بوده و دید ؛ که چه شبهای دراز
کشته اند مردان را
و چه عمری دارند ؛ این همه بی نفسان
وکسانی که در این وادی تاریک و خموش
به چه ها می نگرند...
دستشان غرقه بخون
خون آن آزاد مرد ؛ خون آن بینا چشم
و چه خوش باور و خامند اینان
که شب و هرچه در آنست ؛ از آن بدتر و بد چهره تر و ترسو تر
به چشمشان بس زیباست
گویی شب پا برجاست
عده ای خواب و خموش ؛ عده ای بار بدوش
عده ای از مردان ؛ راضیند در زندان ؛ که در آنجا همه فکر و غمشان
روشنی بیرون است...
لیک می پندارند ؛ ظلمت و تاریکی از بهر خود است
همه در این قفس است
خانه ها چه روشنند
و شب بعد صداشان به خدا می رسد و بار دگر...
دستها غرقه بخون
ظلمت و نا مردی ؛ ستم و درد دروغ
چشمها در انتظار
دستها داده به دست ؛ پا ها محکم و پا برجایند
عزم بر فتح خوشی
وکمک می رسد از همرزمان
پر گرفته آسمان ؛ خورشید فتح شده
کرمها اندر خاک
و سیه زاغ پلید ؛ مرده از صبح سپید
که به فردا برسیم
دستهامان پیر است
فرداها دیر است
آری ! فردا دیر است.