از تو گسسته ام دیگر ...
و اینک آتش درونم را آرامشی است.
دشمن جاودانی ام ! اکنون باید یاد بگیری
چگونه با تمام قلب عاشق باشی.
من اینک رها شده ام، با زندگی آسوده
خوابی سنگین خواهم کرد
تا سپیده دمان با بانگ خود
شادی را برایم به ارمغان آورد...
نه نیاز به دعایت دارم
نه انتظار نگاهی به وداع.
کمی شراب،التهاب دل را فرو می نشاند
و تاریکی شب آن را می پوشاند...
جدایی از تو هدیه ای است،
و فراموشی تو نعمتی.
اما عزیز من، آیا مردی دیگر
صلیبی را که من بر زمین نهادم، بر دوش خواهد کشید...؟!