هنوز تو را در کنارم حس میکنم و از خود بی خودم !
هنوز صدای پاهایت را با تمام غربتش در گوشم میشنوم ساکن میمانم !
هنوز چشمان معصومت را در چشمانم میبینم و میگریم !
هنوز خنده های زیبا و شیرینت را میبینم و خنده بر لبانم میخشکد !
هنوز تو را میبینم که تنهایی هایم را پر میکردی ولی حال تنها تر از بی کسیم !
هنوز دستانت را در دستانم میبینم ولی دستانم خالیست !
اما هنوووزززز !!!؟؟؟!!!؟؟؟
هنوز مرگ شقایق را باور ندارم با تمام تنهایی هایم !!!
هنوز عکس تو را در آسمان میبینم و آسمان را که معصومانه میبارد !!!
هنوز چشمان زیبایت را میبینم که در میان ابرها گم میشود ...
و رنگین کمانی گمنام که بعد از آسمانی گریان جایش را میگیرد !!!
و من غریبانه میگریم و میگویم شقایق عشق من نمرده است !!!
اما چه کنم با از خود بی خودی ها ، ساکن ماندن و گریستن ...
غمگین بودن لبخندهایم و تنهایی های بی کسی و دستان خالیم ...؟؟؟!
چقدر اینجا آشناست!
من یه بار دیگه نیومده بودم اینجا؟