با مداد رنگی هایم یاد خوب امدنت را نقاشی کرده ام و جاده ی سفید رفتنت را
خط خطی ، کسی نیست که زندگی را برایم دیکته کند ، غلط هایم را بگیرد
روزهای اشتباهم را خط بکشد و مجبورم کند از روی تجربه های غلط ده بار
بنویسم . جغرافیای بودن تو مرز دریا را فرا گرفته ، انجا که تویی، ماهیی ها
نمی توانند بیایند تا چه رسد به من .تاریخ نشان می دهد قبل از اینکه به یادت
بیاورم نبودی ... هر گاه می خواستم بنویسم نوک مدادم می شکست
و حالا گاه و بی گاه با کوچکترین یادی از تو قلبم می شکند ...
بیا لحظه هایم را قسم بده تا بدانی در نبودنت چه کشیده ام ...
توی یه دیوار سنگی دو تا پنجره اسیرن
دو تا خسته دو تا تنها یکی شون تو یکی شون من
دیوار از سنگ سیاه سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بی صدایی به لبای خسته ما
نمی تونیم که بجنبیم زیر سنگینی دیوار
همه عشق من و تو قصه هست قصه دیوار
همیشه فاصله بوده بین دستای من و تو
با همین تلخی گذشته شب و روزای من و تو
راه دوری بین ما نیست اما باز اینم زیاده
تنها پیوند من و تو دست مهربون باده
ما باید اسیر بمونیم زنده سهتیم تا اسیریم
واسه ما رهایی مرگه تا رها بشیم میمیریم
کاشکی این دیوار خراب شه من و تو با هم بمیریم
توی یه دنیا دیگه دستای همو بگیریم
شایداونجا توی دلها درد بی زاری نباشه
میونه پنجره هاشون دیگه دیواری نباشه
نگاه کرد
در نگاهش هزاران شوق و عشق دیدم
نگاهم کرد
در نگاهش پنداشتم که دوستم دارد
نگاهم کرد
اما
بعدها فهمیدم که فقط نگاهم کرد.
دشمن دوست نما را
نتوان کرد علاج
شاخه را مرغ چه داند
که قفس خواهد شد
وقتی در تنهایی خودم قدم می زنم،
خاطرات با تو بودن
آرامشم را بر هم می زند.
چه پریشانی لذت بخشی است ، دلتنگ تو بودن...
دلم برای شنیدن صدایت تنگ شده.
برای دیدنت...
دیشب در خواب منتظر آمدنت بودم ،
اما به خوابم هم نیامدی و درد انتظار را در خواب هم حس کردم...
دنیای من کوچک بود
کوچک تر از یک ذره خاک
من نمی دانستم
می توان عاشق شد
می توان عاشق ماند
می توان عاشق مرد
معنی عشق را تو به من آموختی
و
کنون ز چه از من دوری؟؟؟
هیچکس جز تو در اوج سکوت این همه شعر ندارد به نگاه
هیچکس جز تو بی کلمه شاعر نیست...
برده ای ره به نهانخانه ی قلبم اما
هیچ قلبی جز تو محرم این دل نیست...
تو همه بال و پر من هستی
بی تو پرواز دلم ممکن نیست...
دستهای تو جداست از تمام دنیا
هیچ دستی جز تو عشق را لایق نیست...
مانده یک راز دگر تا کنم فاش
و شود قصه تمام
دل ویران شده ام را جز تو هیچکس تا به ابد مالک نیست...
بی خبر آمد تا با دل من قصه ها ساز کند پنهانی
فکر تاریکی و این ویرانی
غمی افزود مرا بر غم ها
نیست رنگی که بگوید با من
«اندکی صبر سحر نزدیک است»
وای که این شب چقدر تاریک است
مثل این است که مرگ نزدیک است
نمی دونم نازنینم که کدوم حرف تو رو آزرد
یا کدوم ترانه ی من تو رو مثل گلی پژمرد
نمی دونم که چی گفتم تو شنیدی
چه خطائی سر زد از من که تو از من دل بریدی
اگه روزی تو نباشی٬بین ما راهی نباشه
نمی دونم کی می تونه که برام مثل تو باشه
اگه روزی تو نباشی٬یا بری از من جدا شی
نمی دونم تو می تونی عاشقی دوباره باشی