خون سرد



من ندانم با که گویم شرح درد

قصه ی رنگ پریده خون سرد

هر که با من همره و پیمانه شد

عاقبت شیدا دل و دیوانه شد

قصه ام عشاق را دلخون کند

عاقبت خواننده را مجنون کند

صبر سنگ



روز اول پیش خود گفتم
دیگرش هرگز نخواهم دید
روز دوم باز می گفتم
لیک با اندوه و با تردید


روز سوم هم گذشت اما
بر سر پیمان خود بودم
ظلمت زندان مرا می کشت
باز زندانبان خود بودم


آن من دیوانه عاصی
در درونم های هو می کرد
مشت بر دیوارها می کوفت
روزنی را جستجو می کرد


در درونم راه می پیمود
همچو روحی در شبستانی
بر درونم سایه می افکند
همچو ابری بر بیابانی


می شنیدم نیمه شب در خواب
های های گریه هایش را
در صدایم گوش می کردم
درد سیال صدایش را


شرمگین می خواندمش بر خویش
از چه رو بیهوده گریانی
در میان گریه می نالید
دوستش دارم، نمی دانی


بانگ او آن بانگ لرزان بود
کز جهانی دور بر می خاست
لیک در من تا که می پیچید
مرده ئی از گور بر می خاست


مرده ئی کز پیکرش می ریخت
عطر شور انگیز شب بوها
قلب من در سینه می لرزید
مثل قلب بچه آهوها


در سیاهی پیش می آمد
جسمش از ذرات ظلمت بود
چون به من نزدیکتر می شد
ورطه تاریک لذت بود


می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رؤیاها
زورق اندیشه ام، آرام
می گذشت از مرز دنیاها


باز تصویری غبار آلود
زآن شب کوچک، شب میعاد
زآن اتاق ساکت سرشار
از سعادت های بی بنیاد


در سیاهی دست های من
می شکفت از حس دستانش
شکل سرگردانی من بود
بوی غم می داد چشمانش


ریشه هامان در سیاهی ها
قلب هامان، میوه های نور
یکدگر را سیر می کردیم
با بهار باغ های دور


می نشستم خسته در بستر
خیره در چشمان رؤیاها
زورق اندیشه ام، آرام
می گذشت از مرز دنیاها


روزها رفتند و من دیگر
خود نمی دانم کدامینم
آن من سر سخت مغرورم
یا من مغلوب دیرینم


بگذرم گر از سر پیمان
می کشد این غم دگر بارم
می نشینم، شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم

عشق میماند




بودیم و کسی شاد نگردید که هستیم

باشد که نباشیم و بگویند که بودیم .

پس چنین پنداشتی ...

Gone 

 

پس چنین پنداشتی که من هم :


همه چیز را پس از مدتی فراموش میکنم ؟


که به زانو می افتم ؟


در مقابل اسب سرکش تو ناله می کنم ؟

 


که سراغ جادوگری می روم


تا جامی از زهر برایم بجوشاند ...؟!

 


نه نگاهی، نه ناله ای، نه دعایی !


نفرین بر تو! سزای تو این است.


سوگند به بهشت


به تمامی آنچه مقدس است و حقیقت سوگند


به شبهای پر التهاب شور و شرر:


دیگر پیش تو باز نمی گردم...

روز خوبی برای مردن ...

Death


آب برآسفالت قدم میزند، خیس،

شرشرناودان جارویی را سیراب میکند،

مردها دود میکنند و زنها سفیدیشان را درسیاهی پنهان،

هنوزقدم زدن از کنار کپه ای برف،

گونه را سرد میکند و آجرها گرم...

روز خوبی است برای مردن !!!

چیزهایی که نگفتم...

Long Road 

وقتی چمدانش را به قصد رفتن بست

نگفتم : عزیزم  این کار را نکن

 نگفتم : برگرد و یک بار دیگر به من فرصت بده

وقتی پرسید دوستش دارم یا نه ، رویم را برگرداندم

حالا او رفته، و من

 تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم

نگفتم : عزیزم متاسفم ، چون من هم مقصر بودم

نگفتم : اختلاف ها را کنار بگذاریم ، چون تمام آنچه ما میخواهیم عشق و وفا داری و مهلت است

گفتم : اگر راهت را انتخاب کرده ای ، من آن را سد نخواهم کرد

حالا او رفته، و من

 تمام چیزهایی را که نگفتم میشنوم...


 

او را در آغوش نگرفتم و اشک هایش را پاک نکردم

نگفتم : اگر تو نباشی ، زندگی ام بی معنی خواهد بود

فکر میکردم از تمام آن بازیها خلاص خواهم شد

اما حالا تنها کاری که میکنم

گوش دادن به تمام آن چیزهایی است که نگفتم...

 

نگفتم : بارانی ات را در آر ، قهوه درست میکنم و با هم حرف میزنیم

نگفتم : جاده بیرون خانه طولانی و خلوت و بی انتهاست

گفتم : خدا نگهدار ، موفق باشی، خدا به همراهت

او رفت و مرا تنها گذاشت، تا با تمام چیزهایی که نگفتم زندگی کنم...

تو هم برس به جواب سؤال خود ، باشد؟!!


Lonliness

تو فکر کن که خوشم با خیال خود، باشد...

و با تفکر پوچ و محال خود، باشد...

تو فکر کن همه زندگی من اینست :

- که افتخار کنم به زوال خود، باشد...

من و تو در شرف یک جدایی سختیم !

بیا تمام کن این قیل و قال خود ، باشد ؟

و فکر کن من از اول نبوده ام ، حالا :

- برو سراغ زندگی ایده آل خود ، باشد ؟

برو و در تب تند حسد رهایم کن !

بگو خلاص شدم از وبال خود !

و فکر کن که به من لطف کرده ای رفتی !

پیِ همیشگی پر ملال خود ، باشد ؟

تو فکر کن که سرم جای دیگری گرم است...

و دلخوشم به کسی توی فال خود ، باشد ؟

و من در آخرِ این شعرِ سرد می میرم.

تو هم برس به جواب سؤال خود ، باشد؟

تقدیم به آنان که هیچگاه نفهمیدند.....

Broken

 

از تو گسسته ام دیگر ...

و اینک آتش درونم را آرامشی است.

دشمن جاودانی ام ! اکنون باید یاد بگیری

چگونه با تمام قلب عاشق باشی.

 

من اینک رها شده ام، با زندگی آسوده

خوابی سنگین خواهم کرد

تا سپیده دمان با بانگ خود

شادی را برایم به ارمغان آورد...

 

نه نیاز به دعایت دارم

نه انتظار نگاهی به وداع.

کمی شراب،التهاب دل را فرو می نشاند

و تاریکی شب آن را می پوشاند...

 

جدایی از تو هدیه ای است،

و فراموشی تو نعمتی.

اما عزیز من، آیا مردی دیگر

صلیبی را که من بر زمین نهادم، بر دوش خواهد کشید...؟!

آخرین جام...

Wine 

آخرین جام را می نوشم به سلامتی :

 

-         پیوندی که از هم گسست ،

-         تنهایی ما دو ،

-         اندوه من...

 

همیشه خواهم نوشید به سلامتی :

 

-         لبانی که دروغ گفتند،

-         چشمانی که چون گور سرد بودند،

-         دنیایی بی رحم و خشن،

-         و نجات بخشی که در خواب است...




دیشب گله از قهر تو کردم به دل ریش

گفتا تو چه گویی به دل ریش مگو بیش!

تا صبح سخن از تو و گوش از دل من بود

بیچاره دلم صبح رمید از غم این نیش!

ترسم که نهم پای در آن کوچه دیروز!!

ترسم که سخن از تو دگربار کشد پیش

ترسم که در آن کوچه دیروز در امروز

دیگر نتوانم که شناسم غمی از خویش

یاد آیدم آن شب که از آن کوچه گذشتیم

دلداده به هم دور ز هر چشم بداندیش

رخ بر رخت آن شب چو در آن کوچه نهادم

آواز دلم را بشنیدم و شدم کیش!

شب سرد و زمان رام و جهان کوچه تنگی

دل تنگ تر از کوچه و مست  نی درویش

افسوس که نا امن شد آن کوچه دیروز!

از گرگ نمایی که نهان شد به تن میش!!


آرام صدائی ز همان کوچه پپرسید!!


فانی گله از قهر که کردی به دل ریش؟

وفا





بر شاه خوب رویان واجب وفا نباشد

ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن




تو را بر چهره ماه می نویسم

شباهنگام قلمهای نگاهم را به روی ماه می گشایم

پری چشمهای نازنینت را به چشم خویش می سپارم

در این چهره ، خیالی می شوم چون روح پرواز

صدایم نیست سکوتم می کند آواز

 

تو خورشید منی من تار و تاریکم

که پرتوهای ناب تو

مرا نور و چراغ و زندگی بخشد

تو بارانی و من آن رود باریکم

که قطره های آب تو

مرا روح طراوت جاودانگی بخشد

 

مرا چون آن پری کوچک چشمت

به آغوش سفید ماه بسپار

که چشمان عزیز تو مداوا می کند بیمار

مرا دست خدای خوابها بسپار

که در شیرین ترین خوابها

میان کوه و دشت و جنگل و آبشار

فقط خواب تو را بینم

و درعمق سحرگاهی

درآغوش پرازمهرت شوم بیدار

زبانم کوته است اما

به دل هر آنچه می ماند

شکوفا می شود در لحظه دیدار

مرا به سینه مشتاق خود بسپار

رویای واقعی



پس کوچه شب  و چراغ یک باغ

رازها زیر زمین ؛ خفته اند زار و خموش

و چه مهتاب سفیدی که ز ترس

شده بی رنگ و مریض

سالها بوده و دید   ؛ که چه شبهای دراز

کشته اند مردان را

و چه عمری دارند ؛ این همه بی نفسان

وکسانی که در این وادی تاریک و خموش

به چه ها می نگرند...

دستشان غرقه بخون

خون آن آزاد مرد ؛ خون آن بینا چشم

و چه خوش باور و خامند اینان

که شب و هرچه در آنست ؛ از آن بدتر و بد چهره تر و ترسو تر

به چشمشان بس زیباست

گویی شب پا برجاست

عده ای خواب و خموش ؛ عده ای بار بدوش

عده ای از مردان ؛ راضیند در زندان ؛ که در آنجا همه فکر و غمشان

روشنی بیرون است...

لیک می پندارند ؛ ظلمت و تاریکی از بهر خود است

همه در این قفس است

خانه ها چه روشنند

و شب بعد صداشان به خدا می رسد و بار دگر...

دستها غرقه بخون

ظلمت و نا مردی ؛ ستم و درد دروغ

چشمها در انتظار

دستها داده به دست ؛ پا ها محکم و پا برجایند

عزم بر فتح خوشی

وکمک می رسد از همرزمان

پر گرفته آسمان ؛ خورشید فتح شده

کرمها اندر خاک

و سیه زاغ پلید ؛ مرده از صبح سپید

که به فردا برسیم

دستهامان پیر است

فرداها دیر است

آری ! فردا دیر است.

 

راز نو

از واقعه ای تو را خبر خواهم کرد

وان را به دو حرف مختصر خواهم کرد

با عشق تو در خاک نهان خواهم شد
 
با مهر تو سر ز خاک بر خواهم کرد